ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

زردی گرفتن دخترمون

امروز 25 مرداد سال 90 هستش. دیشب به ناچار تو رو بیمارستان بستریت کردیم، قرار بود صبح دوباره آزمایش بگیرن تا زردیت رو چک کنند، من و بابات دل تو دلمون نبود که بیام واسه دیدنت، واسه همین با اون حال نزارم که تکون نمیتونستم بخورم حاضر شدم تا بابات بیارتم بیمارستان که بتونم بغلت بگیرم و پیشت باشم. وقتی رسیدیم بیمارستان جواب آزمایشت هم اومده بود، زردیت یک درجه اومده بود پایین ولی باز هم کم بود و باید زردیت به 10 میرسید. عزیزه دلم به من و بابات اجازه نمیدادن که وارد اتاق نوزادان بشیم ولی من انقدر ناراحتی کردم اجازه دادن برم تو اتاق و از دور نگاهت کنم. مثل همیشه آروم و زیبا بودی، چشماتو بسته بودند و لباساتو در آورده بودند و تو دستگاه خوابونده بودنت. ...
21 اسفند 1390

سومین روز زندگیت

امروز 24 مرداد سال90 هستش و سومین روزه زندگیه دخترمون. عزیزه دل مامانی امروز بعد از ظهر وقته دکتر داره، برای چکاپ زردی. دختره قشنگم خدا رو شکر شبا رو خوب میخوابی البته هر یک ساعت واسه شیرخوردن بلند میشی و دوباره میخوابی. هر 3 ساعت هم پمپرزتو باید عوض کنیم. بند نافت هم یه کمی اذیتت میکنه خانومی. هنوز لباسای بیمارستانت و از تنت در نیاوردم، دلم میخواد اول بری حمام بعداً لباسای قشنگتو تنت کنم. ماشالله موهات هم پرپشت و بلنده، برعکس من که وقتی بچه بودم کچل بودم. چشمات خیلی قشنگن عزیزه مامان، رنگ چشمات یه رنگه خاص و منحصر به فردیه. نگاهت خیلی نافذ و عمیقه. چهرت ترکیبی از من و بابا حامده نمیشه گفت کلاً شبیه به منی چون ترکیب صورتت به بابات برده ولی چ...
21 اسفند 1390

روز تولد دختر یکی یدونمون، ژوانا خانومه خوشگل

دختر قشنگم امروز 22 مرداد ماه سال90 هستش، روزی که خدای مهربون بیشتر از هر موقع لطفشو شامل حال من و بابات کرد و یه فرشته کوچولوی ناز و مامانی رو از بهشت خودش انتخاب کرد و به ما هدیه داد. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم، البته اگه راستشو بخوای اصلاً دیشب نتونستم بخوابم. بعد از اینکه آماده شدم مامان جون منو و تو رو از زیر قرآن رد کرد و با باباحامد و خاله و مامان جونت به طرف بیمارستان راه افتادیم. وقتی رسیدیم بیمارستان خاله مانی هم اونجا منتظرمون بود. خلاصه همه با هم رفتیم داخل ولی واقعاً دل تو دله من نبود عزیزم. بعد از ورودمون من و بابات رفتیم بالا برای تشکیل پرونده، من فکر نمیکردم که کسیو دیگه نتونم ببینم واسه همین خداحافظی نکردم، وقتی رفتیم...
21 اسفند 1390

هفته 37 ام

این هفته اومدیم خونه خودمون تا وسایل خودم و دختره قشنگمو جمع و جور کنم و آماده بشیم که هفته بعد بریم بیمارستان. از اینکه به زودی زود دخترمو میتونم بغل بگیرم واقعاً خوشحال بودم، یه حس عجیبی داشتم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود البته کناره این احساسات خوبم یه دلشوره و استرس کمرنگ هم همیشه وجود داشت که یه کمی منو میترسوند. در هر صورت 17 مرداد اومدم خونه ماماجون و منتظر بودم تا ببینم دکتر چه روزی وقت عمل میده. 2شنبه 17 مرداد ماه سال 90 رفتیم دکتر و بعد از معاینه روز شنبه 22 مرداد رو برای تولد دخترم انتخاب کرد. من و بابات هم خوشحال و نگران اومدیم خونه تا خودمونو برای شنبه آماده کنیم. خدایا شکرت که دخترمون رو میتونم چند روزه دیگه بغل بگیریم. ...
21 اسفند 1390

جشن سیسمونی بهراد کوچولو

امروز 14 بهمن سال90 رفتیم مهمونی سیسمونی بهراد. بهراد کوچولو قراره تا 26 ام همین ماه به دنیا بیاد. وقتی رفتیم مهمونی با اینکه خیلی شلوغ بود و پر سر و صدا اما ژوانا جونم اصلاً غریبی نکرد و تازه کلی هم خوشحالی میکرد. خدا رو شکر فکر کنم عادت غریبگی کردن رو فراموش کرده. مامان بهراد کوچولو خیلی زحمت کشیده بود و مثل اون موقع های من منتظر دیدن پسرش بود. ایشالله به خوبی زایمان کنه و نینیش صحیح و سلامت بیاد تو بغلش. بهراد کوچولو پیشاپیش به دنیا اومدنت رو تبریک میگیم.
14 بهمن 1390

نی نی پارتی خونه مامان آوا

امروز 6 بهمن 90 هستش و من و دخترم به مهمونی خونه آوا کوچولو دعوت شدیم. به غیر از ما کلی نی نی دیگه هم با ماماناشون دعوت شدن، بابا حامد ما رو رسوند و منتظرمون موند تا برگردیم. خیلی خوش گذشت مامانی، انقده با تعجب دوستاتو نگاه میکردی که کلاً خواب از سرت پریده بود. یه عالمه دوست هم سن و سال خودت که همشون ناز نازی بودن. عزیزم خوشحالم که بهت خوش گذشت فقط حیف که ما یه کمی زود رفتیم. ولی با این حال کلی خاطره خوب با عکساش قشنگ برامون یادگاری موند. میخوام همین جا از مامان آوا کوچولو تشکر کنم بابت زحماتی که کشیده بود.
6 بهمن 1390

هفته 8 ام و مامان چشم انتظارت

نی نی قشنگم امیدوارم که تو خوب باشی و جات راحت باشه. ولی من اصلا حال و روز خوشی ندارم. مدام تو رختخوابم و از آب و غذا خوردن هم افتادم. همش نگران تو هستم من خیلی ضعیف شدم و بوی همه غذاها باعث به هم خوردن حالم میشه. فرشته قشنگم میدونم که وقتی من ضعیف بشم تو هم اذیت میشی. ظاهراً من بارداری سختی رو در پیش خواهم داشت، از بین دوستام که همشون حامله هستند هیچ کدوم اوضاع و احوال منو ندارن. تمام این سختی ها به خاطر وجود نازنین تو برام قابل تحمله. امیدوارم بتونم واست یه مامان خوب باشم. من خیلی ضعیف شدم  ولی تو باید قوی باشی و حسابی رشد کنی تا حال منم بهتر بشه. برای مامانت دعا کن که حالم زودتر خوب بشه. میدونم که تو انقدر پاکی که خدا زود...
23 دی 1390

شوق حضور گرمت

فرشته قشنگم بالاخره امروز ۲ دی ماه سال ۱۳۸۹، صبح با بابایی راهی آزمایشگاه شدیم تا به دو دلی هامون پایان بدیم و بتونیم تو زندگیمون که خیلی وقته دو نفره مونده جای نی نی قشنگمون رو باز کنیم و تجربه ۳ تایی شدن رو هم حسش کنیم. چون امروز پنجشنبه بود آزمایشگاه جواب آزمایش رو به صبح شنبه ارجاع داد و اصرارهامون برای زودتر گرفتن جواب آزمایش بی فایده بود. من و بابایی باز هم هر کدوم با یه دنیا فکرو و رویا برگشتیم خونه. انگاری زمان برای طی شدن عجله ایی نداشت و بر خلاف ما، میلی برای رسیدن شنبه نشون نمیداد.   امشب شب تولد تینای عزیزم بود یعنی دختر دایی فرشته قشنگ من، برای همین شب رفتیم خونه دایی جلال. کلی هم بهمون خوش...
2 دی 1390

تولد بابا حامد

عزیزم امروز 8 آذر سال90 هستش. 29 سال پیش همچین روزی بابا حامد به دنیا اومد تا امروز کنار من و تو باشه و دوستمون داشته باشه. عزیزم من و دخترکوچولومون تولدت رو تبریک میگیم و از صمیم قلبمون برات آرزوی بهترین ها رو داریم. مطمئنم همون طوریکه بهترین همسر دنیا هستی، واسه دخترمون بهترین بابای دنیا خواهی بود. من و دخترم دوست داریم همیشه کنارت باقی بمونیم و از گرمای محبتت همیشه دلگرم باشیم. میدونم که امسال ما بهترین هدیه زندگیمون رو از خدا گرفتیم ولی به رسم یادبود این هدیه کوچولو رو از طرف ژوانا و مامانش بپذیر. دوستت داریم.
8 آذر 1390

دومین مسافرت زندگیت

عزیزم امروز 26 مهر سال90 هستش که ما به اتفاق خاله آنجی به همراه دوستای بابایی عازم مشهدیم. رفت و برگشت قراره با قطار بریم، از امام رضا خواستم که همیشه سالم و تندرست باشی و دعامون کنه که سه تایی همیشه کنار هم خوش و خرم باشیم. دختره قشنگم رفتنه خیلی آروم و خانوم بودی ولی برگشتنه مثل اینکه حسابی خسته شده بودی و مامانی رو یه کمی اذیت کردی، انقدر که گریه میکردی. ولی تو مشهدخیلی خانوم بودی تازه کلی هم با دوستای بابایی دوست شده بودی، البته تنها بچه کوچولوی جمعمون تو بودی عزیزم، عمو حسین هم کلی ازت عکس گرفته. کلی هم بغل خاله بهار رفتی، عمو سینا هم باهات کلی بازی کرد و کلاً هر کسی با دیدن تو کلی خوشحال میشد. انقدر که مهربونی و خانوم همه دوستت دارند. ...
26 مهر 1390